انــوری

جستجو در پـــــارک کوهــستان بـــرنــطین:

×

تبلیغات

درباره ما

امکانات جانبی

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز : 17
    بازدید دیروز : 94
    بازدید هفته : 111
    بازدید ماه : 1457
    بازدید کل : 34095
    تعداد مطالب : 367
    تعداد نظرات : 40
    تعداد آنلاین : 14

    تماس با ما



    در اين وبلاگ
    در كل اينترنت

جستجو

تبلیغات

نویسنده : علیرضا ذاکرپیشه بازدید :1468
انــوری

تاريخ ارسال:دو شنبه 14 فروردين 1391 ساعت: 8:3
دیدگاه ها:نظرات()

انوري

اوحدالدّين محمّدبن محمّد انوري معروف بهانوري ابيوردي و «حجّةالحق» از جمله? شاعران و دانشمندان ايراني سده ? قمري در دوران سلجوقيان است. انوري استاد قصيده سراي شعر پارسي و آراسته به هنرهاي خوش‌نويسي و موسيقي بوده‌است. او از دانش‌هاي رياضيات، فلسفه و موسيقي بهره‌ور و در دستورات اخترشناسي به زبان خود مرجع بوده‌است. وجود گواه‌ها و نشانه‌هايي در شعر انوري سخن از آگاهي او از موسيقي دارد و همين امر برخي از پژوهندگان را برانگيخته تا او را موسيقي‌داني تحصيل کرده بدانند




غزلیات




بيا اي جان بيا اي جان بيا فرياد رس ما را
چو ما را يک نفس باشد نباشي يک نفس ما را
ز عشقت گرچه با درديم و در هجرانت اندر غم
وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را
کم از يک دم زدن ما را اگر در ديده خواب آيد
غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را
لبت چون چشمه؟ نوش است و ما اندر هوس مانده
که بر وصل لبت يک روز باشد دسترس ما را
به آب چشمه؟ حيوان حياتي انوري را ده
که اندر آتش عشقت بکشتي زين هوس ما را

********************

جرمي ندارم بيش از اين کز جان وفادارم ترا
ور قصد آزارم کني هرگز نيازارم ترا
زين جور بر جانم کنون، دست از جفا شستي به خون
جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم ترا
رخ گر به خون شويم همي، آب از جگر جويم همي
در حال خود گويم همي، يادي بود کارم ترا
آب رخان من مبر، دل رفت و جان را درنگر
تيمار کار من بخور، کز جان خريدارم ترا
هان اي صنم خواري مکن، ما را فرازاري مکن
آبم به تاتاري مکن، تا دردسر نارم ترا
جانا ز لطف ايزدي گر بر دل و جانم زدي
هرگز نگويي انوري، روزي وفادارم ترا

********************

اي کرده خجل بتان چين را
بازار شکسته حور عين را
بنشانده پياده ماه گردون
برخاسته فتنه؟ زمين را
مگذار مرا به ناز اگر چند
خوب آيد ناز نازنين را
منماي همه جفا گه مهر
چيزي بگذار روز کين را
دلداران بيش از اين ندارند
با درد قرين چو من قرين را
هم ياد کنند گه گه آخر
خدمتگاران اولين را
اي گم شده مه ز عکس رويت
در کوي تو لعبتان چين را
اين از تو مرا بديع ننمود
من روز همي شمردم اين را
سيري نکند مرا ز جورت
چونان که ز جود مجد دين را

********************

اي کرده در جهان غم عشقت سمر مرا
وي کرده دست عشق تو زير و زبر مرا
از پاي تا به سر همه عشقت شدم چنانک
در زير پاي عشق تو گم گشت سر مرا
گر بي‌تو خواب و خورد نباشد مرا رواست
خود بي‌تو در چه خور بود خواب و خور مرا
عمري کمان صبر همي داشتم به زه
آخر به تير غمزه فکندي سپر مرا
باري به عمرها خبري يابمي ز تو
چون نيست در هواي تو از خود خبر مرا
در خون من مشو که نياري به دست باز
گر جويي از زمانه به خون جگر مرا

********************

تا بود در عشق آن دلبر گرفتاري مرا
کي بود ممکن که باشد خويشتن‌داري مرا
سود کي دارد به طراري نمودن زاهدي
چون ز من بربود آن دلبر به طراري مرا
ساقي عشق بتم در جام اميد وصال
مي گران دادست کارد آن سبکساري مرا
زان بتر کز عشق هستم مست با خصمان او
مي‌ببايد بردن او مستي به هشياري مرا
زارم اندر کار او وز کار او هر ساعتي
کرد بايد پيش خلق انکار و بيزاري مرا
اين شگفتي بين و اين مشکل که اندر عاشقي
برد بايد علت لنگي و رهواري مرا

********************

گر باز دگرباره ببينم مگر اورا
دارم ز سر شادي بر فرق سر او را
با من چو سخن گويد جز تلخ نگويد
تلخ از چه سبب گويد چندين شکر او را
سوگند خورم من به خدا و به سر او
کاندر دو جهان دوست ندارم مگر او را
چندان که رسانيد بلاها به سر من
يارب مرسان هيچ بلايي به سر او را
هر شب ز بر شام همي تا به سحرگه
رخساره کنم سرخ ز خون جگر او را

********************

از دور بديدم آن پري را
آن رشک بتان آزري را
در مغرب زلف عرض داده
صد قافله ماه و مشتري را
بر گوشه؟ عارض چو کافور
برهم زده زلف عنبري را
جزعش به کرشمه درنوشته
صد تخته؟ تازه کافري را
لعلش به ستيزه در نموده
صد معجزه؟ پيمبري را
تير مژه بر کمان ابرو
برکرده عتاب و داوري را
بر دامن هجر و وصل بسته
بدبختي و نيک‌اختري را
ترسان ترسان به طنز گفتم
آن مايه؟ حسن و دلبري را
کز بهر خداي را کرايي؟
گفتا به خدا که انوري را

********************

جانا به جان رسيد ز عشق تو کار ما
دردا که نيستت خبر از روزگار ما
در کار تو ز دست زمانه غمي شدم
اي چون زمانه بد، نظري کن به کار ما
بر آسمان رسد ز فراق تو هر شبي
فرياد و نالهاي دل زار زار ما
دردا و حسرتا که بجز بار غم نماند
با ما به يادگاري از آن روزگار ما
بوديم بر کنار ز تيمار روزگار
تا داشت روزگار ترا در کنار ما
آن شد که غمگسار غم ما تو بوده‌اي
امروز نيست جز غم تو غمگسار ما
آري به اختيار دل انوري نبود
دست قضا ببست در اختيار ما

********************

اي غارت عشق تو جهانها
بر باد غم تو خان و مانها
شد بر سر کوي لاف عشقت
سرها همه در سر زبانها
در پيش جنيبت جمالت
از جسم پياده گشته جانها
در کوکبه؟ رخ چو ماهت
صد نعل فکنده آسمانها
نظارگيان روي خوبت
چون در نگرند از کرانها
در روي تو روي خويش بينند
زينجاست تفاوت نشانها
گويم که ز عشوهاي عشقت
هستيم ز عمر بر زبانها
گويي که ترا از آن زيان بود
الحق هستي تو خود از آنها
تا کي گويي چو انوري مرغ
ديگر نپرد از آشيانها
داند همه‌کس که آن چه طعنه‌ست
دندانست بتا در اين دهانها

********************

اي از بنفشه ساخته گلبرگ را نقاب
وز شب تپانچه‌ها زده بر روي آفتاب
بر سيم ساده بيخته از مشک سوده‌گرد
بر برگ لاله ريخته از قير ناب آب
خط تو بر خد تو چو بر شير پاي مور
زلف تو بر رخ تو چو بر مي پر غراب
دارم ز آب و آتش ياقوت و جزع تو
در آب ديده غرق و بر آتش جگر کباب
در تاب و بند زلف دلاويز جان کشت
جان در هزار بند و دل اندر هزار تاب
گه دست عشق جامه؟ صبرم کند قبا
گه آب چشم خانه؟ رازم کند خراب
چون چشمت از جفا مژه بر هم نمي‌زند
چشمم به خون دل مژه تا کي کند خضاب
هم با خيال تو گله‌اي کردمي ز تو
بر چشم من اگر نشدي بسته راه خواب
اي روز و شب چو دهر در آزار انوري
ترسم که دهر باز دهد زودت اين جواب

********************

خه‌خه به نام ايزد آن روي کيست يارب
آن سحر چشم و آن رخ آن زلف و خال و آن لب
در وصف حسن آن لب ناهيد چنگ مطرب
بر چرخ حسن آن رخ خورشيد برج کوکب
مسرور عيش او را اين عيش عادتي غم
بيمار هجر او را اين مرگ صورتي تب
نقشي نگاشت خطش از مشک سوده بر گل
دامن فکند زلفش بر روز روشن از شب
داميست چين زلفش عقل اندرو معلق
جزعيست چشم شوخش سحر اندرو مرکب
گه مشک مي‌فشاند بر مه ز گرد موکب
گه ماه مي‌نگارد در ره ز نعل مرکب
در پيش نور رويش گردون به دست حسرت
بربست روي خود را بشکست نيش عقرب
بردارد ار بخواهد زلف و رخش به يک ره
ترتيب کفر وايمان آيين کيش و مذهب
در من يزيد وصلش جاني جوي نيرزد
اي انوري چه لافي چندين ز قلب و قالب

********************

خه از کجات پرسم چونست روزگارت
ما را دو ديده باري خون شد در انتظارت
در آرزوي رويت دور از سعادت تو
پيچان و سوگوارم چون زلف تابدارت
ما را نگويي اي جان کاخر به چه عنايت
بيگانگي گرفتي از يار دوستدارت
اي جان و روشنايي به زين همي ببايد
تو برکناري از ما، ما در ميان کارت
با مات در نگيرد ماييم و نيم جاني
يا مرگ جان گزينم يا وصل خوشگوارت
گر بخت دست گيرد ور عمر پاي دارد
يکبار ديگر اي جان گيريم در کنارت

********************

در همه عالم وفاداري کجاست
غم به خروارست غمخواري کجاست
درد دل چندان که گنجد در ضمير
حاصلست از عشق دلداري کجاست
گر به گيتي نيست دلداري مرا
ممکن است از بخت دل‌باري کجاست
اندرين ايام در باغ وفا
گر نمي‌رويد گلي خاري کجاست
جان فداي يار کردن هست سهل
کاشکي يار بسي ياري کجاست
در جهان عاشقي بينم همي
يک جهان بي‌کار با کاري کجاست

********************

غم عشق تو از غمها نجاتست
مرا خاک درت آب حياتست
نمي‌جويم نجات از بند عشقت
چه بندست آنکه خوشتر از نجاتست
مرا گويند راه عشق مسپر
من و سوداي عشق اين ترهاتست
ز لعب دو رخت بر نطع خوبي
مه اندر چارخانه شاه ماتست
دل و دين مي‌بري و عهد و قولت
چو حال و کار دنيا بي‌ثباتست
عنايت بر سر هجرم به آيين
هم از جور قديم و حادثاتست
چنان ترسد دل از هجر تو گويي
شب هجران تو روز وفاتست
به جان و دل ز ديوان جمالت
امير عشق را بر من براتست
براتي گر شود راجع چه باشد
نه خط مجد دين شمس الکفاتست

********************

تا دل مسکين من در کار تست
آرزوي جان من ديدار تست
جان و دل در کار تو کردم فدا
کار من اين بود ديگر کار تست
با تو نتوان کرد دست اندر کمر
هرچه خواهي کن که دولت يار تست
دل ترا دادم وگر جان بايدت
هم فداي لعل شکربار تست
شايدم گر جان و دل از دست رفت
ايمنم اندي که در زنهار تست

********************

جرم رهي دوستي روي تست
آفت سوداي دلش موي تست
دل نفس از عشق تو تنها نزد
در همه دلها هوس روي تست
ناوک غمزه مزن او را که او
کشته؟ هر غم‌زده؟ خوي تست
هست بسي يوسف يعقوب رنگ
پيرهني را که درو بوي تست
از در خود عاشق خود را مران
رحم کن انگار سگ کوي تست

********************

دل در آن يار دلاويز آويخت
فتنه اينست که آن يار انگيخت
دل و دين و مي و عهد و قوت
رخت بر سر به يکي پاي گريخت
دل من باز نمي‌يابد صبر
همه آفاق به غربال تو بيخت
ور نمي‌يابد آن سلسله موي
کار جانم به يکي موي آويخت
دل به سوي دل برفتم بر درش
چشمم از اشک بسي چشم آويخت
يار گلرخ چو مرا بار ندارد
گل عمرم همه از پاي بريخت

********************

اي به ديده؟ دريغ خاک درت
همه سوگند من به جان و سرت
گوش را منتست بر همه تن
از پي آن حديث چون شکرت
اشک چون سيم و رخ چو زر کردم
از براي نثار رهگذرت
مايه؟ کيمياست خاک درت
کي درآيد به چشم سيم و زرت
دل بي‌رحم تو رحيم شود
گر ز حال دلم شود خبرت

********************

رخت مه را رخ و فرزين نهادست
لبت بيجاده را صد ضربه دادست
چو رويت کي بود آن مه که هر مه
سه روز از مرکب خوبي پيادست
کجا ديدست بيجاده چنان خال
که فرزين بند نعلت را پيادست
ز مادر تا تو زادي کس نديدست
که يک مادر مه و خورشيد زادست
از اين سنگين دلي با انوري بس
که بي‌تو سنگها بر دل نهادست

********************

گلبن عشق تو بي‌خار آمدست
هر گلي را صد خريدار آمدست
عالمي را از جفاي عشق تو
پاي و پيشاني به ديوار آمدست
حسن را تا کرده‌اي بازار تيز
فتنه از خانه به بازار آمدست
باز کاري درگرفتستي مگر
نو گرفتي تازه در کار آمدست
تا ترا جان جهان خواند انوري
در جهان شوري پديدار آمدست

********************

پايم از عشق تو در سنگ آمدست
عقل را با تو قبا تنگ آمدست
نام من هرگز نياري بر زبان
آري از نامم ترا ننگ آمدست
هرچه داني از جفا با من بکن
کت زبوني نيک در چنگ آمدست
هرکسي آمد به استقبال من
اندهانت چند فرسنگ آمدست
انوري پايت ز راهي بازکش
کاندران هر مرکبي لنگ آمدست

********************

کارم ز غمت به جان رسيدست
فرياد بر آسمان رسيدست
نتوان گله؟ تو کرد اگرچه
از دل به سر زبان رسيدست
در عشق تو بر اميد سودي
صد بار مرا زيان رسيدست
هرجا که رسم برابر من
اندوه تو در ميان رسيدست
اين آب ز فرق برگذشته است
وين کارد بر استخوان رسيدست

********************

معشوقه به رنگ روزگارست
با گردش روزگار يارست
برگشت چو روزگار و آن نيز
نوعي ز جفاي روزگارست
بس بوالعجب و بهانه‌جويست
بس کينه‌کش و ستيزه‌کارست
اين محتشميست با بزرگي
گر محتشم و بزرگوارست
بوسي ندهد مگر به جاني
آري همه خمر با خمارست
در باغ زمانه هيچ گل نيست
وان نيز که هست جفت خارست
اي دل منه از ميان برون پاي
هر چند که يار بر کنارست
اميد مبر کز آنچه مردم
نوميدترست اميدوارست
هر چند شمار کار فردا
کاريست که آن نه در شمارست
بتوان دانست هر شب از عمر
آبستن صد هزار کارست

********************

ز عشق تو نهانم آشکارست
ز وصل تو نصيبم انتظارست
ز باغ وصل تو گل کي توان چيد
که آنجا گفتگوي از بهر خارست
ولي در پاي تو گشتم بدان بوي
که عهدت همچو عشقم پايدارست
دلم رفت و ز تو کاري نيامد
مرا با اين فضولي خود چه کارست
چو گويم بوسه‌اي گويي که فردا
کرا فرداي گيتي در شمارست
به بند روزگارم چند بندي
سخن خود بيشتر در روزگارست
به عهدم دست مي‌گيري وليکن
که مي‌گويد که پايت استوارست
ترا با انوري زين گونه دستان
نه يکبار و دوبارست و سه بارست

********************

اي يار مرا غم تو يارست
عشق تو ز عالم اختيارست
با عشق تو غم همي گسارم
عشق تو غمست و غمگسارست
جان و جگرم بسوخت هجران
خود عادت دل نه زين شمارست
جان سوختن و جگر خليدن
هجران ترا کمينه کارست
در هجر ز درد بي‌قرارم
کان درد هنوز برقرارست
اي راحت جان من فرج ده
زان درد که نامش انتظارست
در تاب شدي که گفتم از تو
جز درد مرا چه يادگارست

********************

يارب چه بلا که عشق يارست
زو عقل به درد و جان فکارست
دل برد و جمال کرد پنهان
فرياد که ظلم آشکارست
گر جان منست ازو به جانم
من هيچ ندانم اين چکارست
نايد بر من خيال او هيچ
وين هم ز خلاف روزگارست
کارم چو نگار نيست با او
زان بر رخ من ز خون نگارست
زو هيچ شمار برنگيرم
زيرا که جفاش بي‌شمارست

********************

هر شکن در زلف تو از مشک دالي ديگرست
هر نظر از چشم تو سحر حلالي ديگرست
نايد اندر وصف کس آن چشم و زلف از بهر آنک
در خيال هرکس از هريک خيالي ديگرست
هرچه دل با خويشتن صورت کند زان زلف و چشم
عقل دورانديش گويد آن مثالي ديگرست
هرکسي زان چشم و زلف اندر گماني ديگرند
وان گمانها نيز از هريک محالي ديگرست
گرچه در عين کمالست از نکويي گوييا
از وراي آن کمال او کمالي ديگرست
من به حالي ديگرم از عشق او هر لحظه‌اي
زانکه او در حسن هر ساعت به حالي ديگرست

********************

اميد وصل تو کاري درازست
اميد الحق نشيبي بي‌فرازست
طمع را بر تو دندان گرچه کندست
تمنا را زبان باري درازست
ره بيرون شد از عشقت ندانم
در هر دو جهان گويي فرازست
به غارت برد غمزه‌ت يک جهان جان
لبت را گو که آخر ترکتازست
در اين ماتم‌سرا يعني زمانه
بسا عيد و عروسي کز تو بازست
نگويي کاين چنين عيد و عروسي
طرب در روزه عشرت در نمازست
حديث عافيت يکبارگي خود
چنان پوشيده شد گويي که آزست
نياز اي انوري بس عرضه کردن
که معشوق از دو گيتي بي‌نيازست

********************

مهرت به دل و به جان دريغست
عشق تو به اين و آن دريغست
وصل تو بدان جهان توان يافت
کان ملک بدين جهان دريغست
کس را کمر وفا مفرماي
کان طرف بهر ميان دريغست
با کس به مگوي نام تو چيست
کان نام به هر زبان دريغست
قدر چو تويي زمين چه داند
کان قدر به آسمان دريغست
در کوي وفاي تو به انصاف
يک دل به هزار جان دريغست

********************

اي برادر عشق سودايي خوشست
دوزخ اندر عاشقي جايي خوشست
در بيابان رهروان عشق را
زاب چشم خويش دريايي خوشست
غمگنان را هر زمان در کنج عشق
ياد نام دوست صحرايي خوشست
با خيال روي معشوق اي عجب
جام زهرآلود حلوايي خوشست
عمرها در رنج چون امروز و دي
بر اميد بود فردايي خوشست

********************

کار دل از آرزوي دوست به جانست
تا چه شود عاقبت که کار در آنست
کرد ز جان و جهان ملول به جورم
با همه بيداد و جور جان جهانست
عشوه دهد چون جهان و عمر ستاند
در غم او عشوه سود و عمر زيانست
عشق چو رنگي دهد سرشک کسي را
روي سوي من کند که رسم فلانست
بلعجبي مي‌کند که راز نگهدار
روي به خون تر چه روز راز نهانست
خصم همي گويدم که عاشق زاري
خيره چه لعب‌الخجل کنم که چنانست
عاشقي اي انوري دروغ چگويي
راز دلت در سخن چو روز عيانست

********************

عشق تو از ملک جهان خوشترست
رنج تو از راحت جان خوشترست
خوشترم آن نيست که دل برده‌اي
دل در جان مي‌زند آن خوشترست
من به کراني شدم از دست هجر
پاي ملامت به ميان خوشترست
دل به بدي تن زده تا به شود
خوردن زهري به گمان خوشترست
وصل تو روزي نشد و روز شد
سود نه و مايه زيان خوشترست
عمر شد و عشوه به دستم بماند
دخل نه و خرج روان خوشترست
از پي دل جان به تو انداختيم
بر اثر تير کمان خوشترست
کيسه؟ عمرم ز غمت شد تهي
بي‌رمه مرسوم شبان خوشترست
اين همه هست و تو نه با انوري
وين همه در کار جهان خوشترست

********************

عشق تو قضاي آسمانست
وصل تو بقاي جاودانست
آسيب غم تو در زمانه
دور از تو بلاي ناگهانست
دستم نرسد همي به شادي
تا پاي غم تو در ميانست
در زاويهاي چين زلفت
صد خرده؟ عشق در ميانست
اين قاعده گر چنين بماند
بنياد خرابي جهانست
با حسن تو در نواله؟ چرخ
رخساره؟ ماه استخوانست
وز عافيتي چنين مروح
در عشق تو عمر بس گرانست
با آنکه نشان نمي‌توان داد
کز وصل تو در جهان نشانست
دل در غم انتظار خون شد
بيچاره هنوز در گمانست
گفتم که به تحفه پيش وعده‌اش
جان مي‌نهم ار سخن در آنست
دل گفت که بر در قبولش
هرچه آن نرود به دست جانست
بازار سپيد کاري تو
اکنون به روايي آنچنانست
کانجا سر سبز بي‌زر سرخ
چون سيم سياه ناروانست
زر بايدت انوري وگر نيست
غم خور که هميشه رايگانست
بي‌مايه همي طلب کني سود
زان گاهي سود و گه زيانست

********************

هرکه چون من به کفرش ايمانست
از همه خلق او مسلمانست
روي ايمان نديده‌اي به خدا
گر به ايمان خويشت ايمانست
اي پسر مذهب قلندر گير
که درو دين و کفر يکسانست
خويشتن بر طريق ايشان بند
که طريقت طريق ايشانست
دست ازين توبه و صلاح بدار
کاندرين راه کافري آنست
راه تسليم رو که عالم حکم
دام مرغان و مرغ بريانست
ملک تسليم چون مسلم گشت
بهتر از ملک سليمانست
مردم صومعه مسلمان نيست
گر همه بوذرست و سلمانست
ساقيا در ده آن ميي که ازو
آفت عقل و راحت جانست
حاکي رنگ روي معشوقست
راوي بوي زلف جانانست
مجلس از بوي او سمن‌زارست
خانه با رنگ او گلستانست
از لطافت هواي رنگينست
وز صفا آفتاب تابانست
در قدح همچو عقل و جان در تن
آشکارست اگرچه پنهانست
توبه؟ خويش و آن من بشکن
کين نه توبه است زور و بهتانست
يک زمانم ز خويشتن برهان
کز وجودم ز خود پشيمانست
چند گويي که مي نخواهم خورد
که ز دشمن دلم هراسانست
مي خور و مست خسب و ايمن باش
مجلس خاص خاص سلطانست

********************

مرا داني که بي‌تو حال چونست
به هر مژگان هزاران قطره خونست
تنم در بند هجر تو اسيرست
دلم در دست عشق تو زبونست
غم عشق تو در جان هيچ کم نيست
چه جاي کم که هر ساعت فزونست
به وجهي خون همي بارم من از دل
که در عشق توام غم رهنمونست
اگر بخشود خواهي هرگز اي جان
بر اين دل جاي بخشايش کنونست

********************

جمالت بر سر خوبي کلاهست
بناميزد نه رويست آن که ماهست
تويي کز زلف و رخ در عالم حسن
ترا هم نيم شب هم چاشتگاهست
بسا خرمن که آتش در زدي باش
هنوزت آب خوبي زير کاهست
پي عهدت نيايد جز در آن راه
کز آنجا تا وفا صد ساله راهست
ز عشوت روز عمرم در شب افتاد
وزين غم بر دلم روز سياهست
پس از چندي صبوري داد باشد
که گويم بوسه‌اي گويي پگاهست
شبي قصد لبت کردم از آن شب
سپاه کين چشمت در سپاهست
به تير غمزه مژگانت انوري را
بکشتند و برين شهري گواهست
لبت را گو که تدبير ديت کن
سر زلفت مبر کو بي‌گناهست

********************

عشق تو دل را نکو پيرايه‌ايست
ديده را ديدار تو سرمايه‌ايست
تير مژگان ترا خون ريختن
در طريق عشق کمتر پايه‌ايست
از وفا فرزند اندوه ترا
دل ز مادر مهربانتر دايه‌ايست
بنده گشت از بهر تو دل ديده را
گرچه دل را ديده بد همسايه‌ايست
زان مرا وصلت به دست هجر داد
کز پي هر آفتابي سايه‌ايست

********************

هرکس که غم ترا فسانه‌ست
دستخوش آفت زمانه‌ست
هرکس که غم ترا ميان بست
از عيش زمانه بر کرانه‌ست
تو يار يگانه‌اي و بايست
يار تو که همچو تو يگانه‌ست
عشق تو حقيقت است اي جان
معلوم دلي و در ميانه‌ست
در عشق تو صوفي‌ايم و ما را
ديگر همه عشقها فسانه‌ست
ما را دل پر غمست و گو باش
اندي که دل تو شادمانه‌ست
درد دل ما ز هجر خود پرس
هجران تو از ميان خانه‌ست
دارم سخني هم از تو با تو
مقصود تويي سخن بهانه‌ست
به زين غم کار دوستان خور
وين پند شنو که دوستانه‌ست

********************

بازماندم در غم و تيمار او تدبير چيست
بازگشتم عاجز اندر کار او تدبير چيست
باز خون عقل و جانم ريخت اندر عشق او
ديده؟ شوخ‌کش خونخوار او تدبير چيست
باز بار ديگرم در زير بار غم کشيد
آرزوي لعل شکربار او تدبير چيست
پيش از اين عمري به باد عشق او بر داده‌ام
بازگشتم عاشق ديدار او تدبير چيست
در ميان محنت بسيار گشتم ناپديد
از غم و انديشه؟ بسيار او تدبير چيست
شيوه؟ عهدش دگر با انوري بخرند باز
خويشتن بفروخت در بازار او تدبير چيست

********************

دل بي‌تو به صدهزار زاريست
جان در کف صدهزار خواريست
در عشق تو ز اشک ديده دل را
الحق ز هزار گونه ياريست
در راه تو خوارتر ز حاکم
اي بخت بد اين چه خاکساريست
کرديم به کام دشمن اي دوست
دانم که نه اين ز دوستاريست
هجران سيه‌گر توام کشت
اين نيز هم از سپيدکاريست

********************

از تو بريدن صنما روي نيست
زانکه چو رويت به جهان روي نيست
تا تو ز کوي تو برون رفته‌اي
کوي تو گويي که همان کوي نيست
گرچه غمت کرد چو مويي مرا
فارغم از عشق تو يک موي نيست
روي ترا ماه نگويم از آنک
ماه چو آن عارض دلجوي نيست
زلف ترا مشک نخوانم از آنک
مشک بدان رنگ و بدان بوي نيست
چون لب تو باده؟ خوش رنگ نه
چون رخ تو لاله؟ خود روي نيست
زلف تو چوگان و دلم گوي اوست
کيست که چوگان ترا گوي نيست
طعنه؟ بدگوي نباشد زيانش
هرکه ورا دلبر بدخوي نيست
انوري از خوي بد تست خوار
از سخن دشمن بدگوي نيست

********************

روي برگشتنم از روي تو نيست
که جهانم به يکي موي تو نيست
زان ز روي تو نگردانم روي
که بجز روي تو چون روي تو نيست
هيچ شب نيست که اندر طلبت
بسترم خاک سر کوي تو نيست
هيچ دم نيست که بر جان و دلم
داغي از طعنه؟ بدگوي تو نيست
نيست با اين همه آزرم ازو
زانکه بي تعبيه؟ بوي تو نيست

********************

جانا دلم از خال سياه تو به حاليست
کامروز بر آنم که نه دل نقطه؟ خاليست
در آرزوي خواب شب از بهر خيالت
حقا که تنم راست چو در خواب خياليست
بي‌روز رخ خوب تو دانم خبرت نيست
کاندر غم هجران تو روزيم چو ساليست
هردم به غمي تازه دلم خوي فرا کرد
تا هر نفسي روي ترا تازه جماليست
وامروز غم من چو جمالت به کمالست
يارب چه کنم گر پس ازين نيز کماليست
آن کيست که او را چو کف پاي تو روييست
وان کيست که او را به کف از دست تو ماليست
پيغام دهي هر نفسم کانوري از ماست
من بنده؟ اين مخرقه هر چند محاليست

********************

عشق تو بي‌روي تو درد دليست
مشکل عشق تو مشکل مشکليست
بي‌تو در هر خانه دستي بر سريست
وز تو در هر کوي پايي در گليست
بر در بتخانه؟ حسنت کنون
دست صبرم زير سنگ باطليست
شادي وصلت به هر دل کي رسد
تا ترا شکرانه بر هر غم دليست
حاصلم در عشق تو بي‌حاصليست
هيچ نتوان گفت نيکو حاصليست
از تحير هر زماني در رهت
روي اميدم به ديگر منزليست
کشتيي بر خشک مي‌ران انوري
کاخر اين درياي غم را ساحليست

********************

مکن اي دل که عشق کار تو نيست
بار خود را ببر که بار تو نيست
مردي از عشق و در غم دگري
گرچه اين هم به اختيار تو نيست
ديده راز تو فاش کرد ازآنک
ديده در عشق رازدار تو نيست
نوبهار آمد و جهان بشکفت
زان ترا چه چو نوبهار تو نيست

********************

بي‌مهر جمال تو دلي نيست
بي‌مهر هواي تو گلي نيست
بگذشت زمانه وز تو کس را
جز عمر گذشته حاصلي نيست
تا از چه گلي که از تو خالي
در عالم آب و گل دلي نيست
در دائره؟ جهان محدث
چون حادثه؟ تو مشکلي نيست
در تو که رسد که در ره تو
جز منزل عجز منزلي نيست
در بحر تحير تو پاياب
کي سود کند که ساحلي نيست

********************

يار با من چون سر ياري نداشت
ذره‌اي در دل وفاداري نداشت
عاشقان بسيار ديدم در جهان
هيچ‌کس کس را بدين خواري نداشت
جان به ترک دل بگفت از بيم هجر
طاقت چندين جگرخواري نداشت
تا پديد آمد شراب عشق تو
هيچ عاشق برگ هشياري نداشت
دل ز بي‌صبري همي زد لاف عشق
گفت دارم صبر پنداري نداشت
بار وصلش در جهان نگشاد کس
کاندرو در هجر سرباري نداشت
درد چشم من فزون شد بهر آنک
توتياي از صبر پنداري نداشت

********************

باز کي گيرم اندر آغوشت
کي بيارم به دست چون دوشت
هرگز آيا به خواب خواهم ديد
يک شبي ديگر اندر آغوشت
تا بديدم به زير حلقه؟ زلف
حلقه؟ گوش بر بناگوشت
گشت يکبارگي دل ريشم
حلقه؟ گوش حلقه در گوشت

********************

رايت حسن تو از مه برگذشت
با من اين جور تو از حد درگذشت
آتش هجر توام خوش خوش بسوخت
آب اندوه توام از سر گذشت
نگذرد بر هيچ کس از عاشقان
آنچ دوش از عشق بر چاکر گذشت
گريه؟ من شور در عالم فکند
ناله؟ من از فلک برتر گذشت
دوش باز آمد خيالت پيش من
حال من چون ديد از من درگذشت
ديده‌ام در پاي او گوهر فشاند
تا چو مي‌بگذشت بر گوهر گذشت
درگذشت اشک من از ياقوت سرخ
گرچه در زردي رخم از زر گذشت
پايه؟ حسنت به هر شهري رسيد
لشکر عشقت به هر کشور گذشت

********************

يار ما را به هيچ برنگرفت
وانچه گفتيم هيچ درنگرفت
پرده؟ ما دريده گشت و هنوز
پرده از روي کار برنگرفت
درنيامد ز راه ديده به دل
تا دل از راه سينه برنگرفت
خدمت ما بجز هبا نشمرد
صحبت ما بجز هدر نگرفت
جز وفا سيرت دلم نگذاشت
جز جفا عادتي دگر نگرفت
هيچ روزي مرا به سر نامد
که دلم عشق او از سر نگرفت

********************

سخت خوشي چشم بدت دورباد
سال و مه و روز و شبت سور باد
بنده؟ زلفين تو شد غاليه
خاک کف پاي تو کافور باد
خادم و فراش تو رضوان سزد
چاکر و دربان درت حور باد
عاشق محنت‌زده چون هست شاد
حاسد خرم شده مهجور باد
وصل تو بادا همه نزديک ما
هجر تو جاويد ز ما دور باد

********************

از بس که کشيدم از تو بيداد
از دست تو آمدم به فرياد
فرياد از آن کنم که آمد
بر من ز تو اي نگار بيداد
داد از دل پر طمع چه دارم
بر خير چرا کنم سر از داد
مردي چه طلب کنم ز آتش
نرمي چه طلب کنم ز پولاد
شادي ز دل منست غمگين
در عشق تو اي بت پري‌زاد
هرگز دل من مباد بي‌غم
گر تو به غم دل مني شاد
من جان و جهان به باد دادم
اي جان جهان ترا بقا باد

********************

هرکس که ز حال من خبر يابد
بدعهدي تو به جمله دريابد
بر من غم تو کمين همي سازد
جانم شده گير اگر ظفر يابد
عشقت به بهانه‌اي دلم بستد
ترسم که بهانه؟ دگر يابد
خواهم که دمي برآورم با تو
بي‌آنکه زمانه زان خبر يابد
دي بنده به دل خريد وصل تو
امروز به جان خرد اگر يابد
زان مي‌ترسم که هر متاعي را
چون نرخ گران شود بتر يابد

********************

در دور تو کم کسي امان يابد
در عشق تو کم دلي زبان يابد
خود نيز نشان نمي‌توان دادن
زان‌کس که ز تو همي نشان يابد
وصل تو اگر به جان بيابد دل
انصاف بده که رايگان يابد
تنها تو همه جهاني و آن کس
کو يافت ترا همه جهان يابد
در آينه گر جمال بنمايي
از نور رخت خيال جان يابد
ور سايه؟ تو بر آفتاب افتد
منشور جمال جاودان يابد
از روز عيان‌تري و جوينده
از راز دلت همي نهان يابد
روي تو که دل نياردش ديدن
ديده که بود که روي آن يابد
نشگفت که در زمين تويي چون تو
ماهي تو و مه بر آسمان يابد
زين قرن قرين تو کي آيد کس
تا چون تو يکي به صد قران يابد

********************

حسنت اندر جهان نمي‌گنجد
نامت اندر دهان نمي‌گنجد
راز عشقت نهان نخواهد ماند
زانکه در عقل و جان نمي‌گنجد
با غم تو چنان يگانه شدم
که دل اندر ميان نمي‌گنجد
طمع وصل تو ندارم ازآنک
وعده‌ات در زبان نمي‌گنجد
آخر اين روزگار چندان ماند
که دروغي در آن نمي‌گنجد
روي پنهان مکن که راز دلم
بيش از اين در نهان نمي‌گنجد
گويي از نيکويي رخ چو مهم
در خم آسمان نمي‌گنجد
چه عجب شعر انوري را نيز
معني اندر بيان نمي‌گنجد

********************
 


می پسندم نمی پسندم
بخش نظرات

برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







ارتباط با مدیر

پشتيباني آنلاين

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب کل مطالب : 367
کل نظرات کل نظرات : 40
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین افراد آنلاین : 14
تعداد اعضا تعداد اعضا : 3

آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز بازدید امروز : 17
بازدید دیروز بازدید دیروز : 94
ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 2
ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 9
آي پي امروز آي پي امروز : 6
آي پي ديروز آي پي ديروز : 31
بازدید هفته بازدید هفته : 111
بازدید ماه بازدید ماه : 1457
بازدید سال بازدید سال : 4817
بازدید کلی بازدید کلی : 34095

اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی آی پی : 3.144.175.178
مرورگر مرورگر :
سیستم عامل سیستم عامل :
تاریخ امروز امروز :

ورود کاربران

نام کاربری
رمز عبور

» رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری

تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان پارک کوهستان برنطین و آدرس berentinpark21.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






خبرنامه

براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود