عراقی

جستجو در پـــــارک کوهــستان بـــرنــطین:

×

تبلیغات

درباره ما

امکانات جانبی

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز : 535
    بازدید دیروز : 0
    بازدید هفته : 535
    بازدید ماه : 1881
    بازدید کل : 34519
    تعداد مطالب : 367
    تعداد نظرات : 40
    تعداد آنلاین : 14

    تماس با ما



    در اين وبلاگ
    در كل اينترنت

جستجو

تبلیغات

نویسنده : علیرضا ذاکرپیشه بازدید :1413
عراقی

دسته: اشعار,عراقی,,
تاريخ ارسال:دو شنبه 14 فروردين 1391 ساعت: 7:55
دیدگاه ها:نظرات()

عراقی

شیخ فخرالّدین ابراهیم بن بزرگمهر متخلص به عراقی، عارف نامی و شاعر بلندآوازهٔ ایرانی، در اوایل قرن هفتم هجری در دهی در اطراف همدان به دنیا آمد. پس از تحصیل علوم و فنون و کسب دانش، برای ادامه تحصیل به همدان رفت. سپس با جمعی از دراویش رهسپار هندوستان شد و به خدمت شیخ بهاءالدین زکریا درآمد و بعد از مدتی با دختر او ازدواج کرد. بعدها به عربستان و سپس به قونیه رفت و به خدمت مولانا رسید و مصاحب و معاشر او شد. وی درسال ۶۸۶یا ۶۸۸ هجری قمری درحدود سن هشتاد سالگی در دمشق وفات یافت. از آثار او می‌توان علاوه بردیوان اشعار به مثنوی عشاق‌نامه و کتاب لمعات اشاره کرد.



غزلیات



اي مرا يک بارگي از خويشتن کرده جدا
گر بدآن شادي که دور از تو بميرم مرحبا
دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما
بازپرس آخر که: چون شد حال آن بيمار ما؟
شب خيالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟
نعره زد جانم که: اي مسکين، بقا بادا تو را
دوستان را زار کشتي ز آرزوي روي خود
در طريق دوستي آخر کجا باشد روا؟
بود دل را با تو آخر آشنايي پيش ازين
اين کند هرگز؟ که کرد اين آشنا با آشنا؟
هم چنان در خاک و خون غلتانش بايد جان سپرد
خسته‌اي کاميد دارد از نکورويان وفا
روز و شب خونابه‌اش بايد فشاندن بر درت
ديده‌اي کز خاک درگاه تو جويد توتيا
دل برفت از دست وز تيمار تو خون شد جگر
نيم جاني ماند و آن هم ناتواني، گو بر آ
از عراقي دوش پرسيدم که: چون است حال تو؟
گفت: چون باشد کسي کز دوستان باشد جدا؟

*******************

اين حادثه بين که زاد ما را
وين واقعه کاوفتاد ما را
آن يار، که در ميان جان است
بر گوشه? دل نهاد ما را
در خانه? ما نمي‌نهد پاي
از دست مگر بداد ما را؟
روزي به سلام يا پيامي
آن يار نکرد ياد ما را
دانست که در غميم بي او
از لطف نکرد شاد ما را
بر ما در لطف خود فرو بست
وز هجر دري گشاد ما را
خود مادر روزگار گويي
کز بهر فراق زاد ما را
اي کاش نزادي، اي عراقي
کز توست همه فساد ما را

********************

کشيدم رنج بسياري دريغا
به کام من نشد کاري دريغا
به عالم، در که ديدم باز کردم
نديدم روي دلداري دريغا
شدم نوميد کاندر چشم اميد
نيامد خوب رخساري دريغا
نديدم هيچ گلزاري به عالم
که در چشمم نزد خاري دريغا
مرا ياري است کز من ياد نارد
که دارد اين چنين ياري؟ دريغا
دل بيمار من بيند نپرسد
که چون شد حال بيماري؟ دريغا
شدم صدبار بر درگاه وصلش
ندادم بار يک باري دريغا
ز اندوه فراقش بر دل من
رسد هر لحظه تيماري دريغا
به سر شد روزگارم بي‌رخ تو
نماند از عمر بسياري دريغا
نپرسد از عراقي، تا بميرد
جهان گويد که: مرد، آري دريغا

********************

نديدم در جهان کامي دريغا
بماندم بي‌سرانجامي دريغا
گوارنده نشد از خوان گيتي
مرا جز غصه‌آشامي دريغا
نشد از بزم وصل خوبرويان
نصيب بخت من جامي دريغا
مرا دور از رخ دلدار دردي است
که آن را نيست آرامي دريغا
فرو شد روز عمر و بر نيامد
از آن شيرين لبش کامي دريغا
درين اميد عمرم رفت کاخر:
کند يادم به پيغامي دريغا
چو واديدم عراقي نزد آن دوست
نمي‌ارزد به دشنامي دريغا

********************

چو آفتاب رخت سايه بر جهان انداخت
جهان کلاه ز شادي بر آسمان انداخت
سپاه عشق تو از گوشه‌اي کمين بگشود
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
حديث حسن تو، هر جا که در ميان آمد
ز ذوق، هر که دلي داشت، در ميان انداخت
قبول تو همه کس را بر آشيان جا کرد
مرا ز بهر چه آخر بر آستان انداخت؟
چو در سماع عراقي حديث دوست شنيد
بجاي خرقه به قوال جان توان انداخت

********************

عراقي بار ديگر توبه بشکست
ز جام عشق شد شيدا و سرمست
پريشان سر زلف بتان شد
خراب چشم خوبان است پيوست
چه خوش باشد خرابي در خرابات
گرفته زلف يار و رفته از دست
ز سوداي پريرويان عجب نيست
اگر ديوانه‌اي زنجير بگسست
به گرد زلف مهرويان همي گشت
چو ماهي ناگهان افتد در شست
به پيران سر، دل و دين داد بر باد
ز خود فارغ شد و از جمله وارست
سحرگه از سر سجاده برخاست
به بوي جرعه‌اي زنار بربست
ز بند نام و ننگ آنگه شد آزاد
که دل را در سر زلف بتان بست
بيفشاند آستين بر هردو عالم
قلندروار در ميخانه بنشست
لب ساقي صلاي بوسه در داد
عراقي توبه? سي‌ساله بشکست

********************

ساقي قدحي شراب در دست
آمد ز شراب خانه سرمست
آن توبه? نادرست ما را
همچون سر زلف خويش بشکست
از مجلسيان خروش برخاست
کان فتنه? روزگار بنشست
ماييم کنون و نيم جاني
و آن نيز نهاده بر کف دست
آن دل، که ازو خبر نداريم
هم در سر زلف اوست گر هست
ديوانه? روي اوست دايم
آشفته? موي اوست پيوست
در سايه? زلف او بياسود
وز نيک و بد زمانه وارست
چون ديد شعاع روي خوبش
در حال ز سايه رخت بربست
در سايه مجو دل عراقي
کان ذره به آفتاب پيوست

********************

جانا، نظري، که دل فگار است
بخشاي، که خسته نيک زار است
بشتاب، که جان به لب رسيد است
درياب کنون، که وقت کار است
رحم آر، که بي‌تو زندگاني
از مرگ بتر هزار بار است
ديري است که بر در قبول است
بيچاره دلم ، که نيک خوار است
نوميد چگونه باز گردد؟
از درگهت، آن کاميدوار است
ناخورده دلم شراب وصلت
از دردي هجر در خمار است
مگذار به کام دشمن ، اي دوست
بيچاره مرا ، که دوستدار است
رسواش مکن به کام دشمن
کو خود ز رخ تو شرمسار است
خرم دل آن کسي، که او را
اندوه و غم تو غمگسار است
ياديش ازين و آن نيايد
آن را که، چو تو نگار، يار است
کار آن دارد، که بر در تو
هر لحظه و هر دميش بار است
ني آنکه هميشه چون عراقي
بر خاک درت چو خاک خوار است

********************

رخ نگار مرا هر زمان دگر رنگ است
به زير هر خم زلفش هزار نيرنگ است
کرشمه‌اي بکند، صدهزار دل ببرد
ازين سبب دل عشاق در جهان تنگ است
اگر برفت دل از دست، گو: برو، که مرا
بجاي دل سر زلف نگار در چنگ است
از آن گهي که خراباتيي دلم بربود
مرا هواي خرابات و باده و چنگ است
بدين صفت که منم، از شراب عشق خراب
مرا چه جاي کرامات و نام يا ننگ است؟
بيار ساقي، از آن مي، که ساغر او را
ز عکس چهره? تو هر زمان دگر رنگ است
بريز خون عراقي و آشتي وا کن
که آشتي بهمه حال بهتر از جنگ است

********************

شاد کن جان من، که غمگين است
رحم کن بر دلم، که مسکين است
روز اول که ديدمش گفتم:
آنکه روزم سيه کند اين است
روي بنماي، تا نظاره کنم
کارزوي من از جهان اين است
دل بيچاره را به وصل دمي
شادمان کن، که بي‌تو غمگين است
بي‌رخت دين من همه کفر است
با رخت کفر من همه دين است
گه گهي ياد کن به دشنامم
سخن تلخ از تو شيرين است
دل به تو دادم و ندانستم
که تو را کبر و ناز چندين است
بنوازي و پس بيازاري
آخر، اي دوست اين چه آيين است؟
کينه بگذار و دلنوازي کن
که عراقي نه در خور کين است

********************

مشو، مشو، ز من خسته‌دل جدا اي دوست
مکن، مکن، به کف‌اند هم رها اي دوست
برس، که بي‌تو مرا جان به لب رسيد، برس
بيا که بر تو فشانم روان، بيا اي دوست
بيا، که بي‌تو مرا برگ زندگاني نيست
بيا، که بي‌تو ندارم سر بقا اي دوست
اگر کسي به جهان در، کسي دگر دارد
من غريب ندارم مگر تو را اي دوست
چه کرده‌ام که مرا مبتلاي غم کردي؟
چه اوفتاد که گشتي ز من جدا اي دوست؟
کدام دشمن بدگو ميان ما افتاد؟
که اوفتاد جدايي ميان ما اي دوست
بگفت دشمن بدگو ز دوستان مگسل
برغم دشمن شاد از درم درآ اي دوست
از آن نفس که جدا گشتي از من بي‌دل
فتاده‌ام به کف محنت و بلا اي دوست
ز دار ضرب توام سکه بر وجود زده
مرا بر آتش محنت ميازما اي دوست
چو از زيان منت هيچگونه سودي نيست
مخواه بيش زيان من گدا اي دوست
ز لطف گرد دل بي‌غمان بسي گشتي
دمي به گرد دل پر غمان برآ اي دوست
ز شادي همه عالم شدست بيگانه
دلم که با غم تو گشت آشنا اي دوست
ز روي لطف و کرم شاد کن بروي خودم
که کرد بار غمت پشت من دوتا اي دوست
ز همرهي عراقي ز راه واماندم
ز لطف بر در خويشم رهي‌نما اي دوست

********************

کي ببينم چهره? زيباي دوست؟
کي ببويم لعل شکرخاي دوست؟
کي درآويزم به دام زلف يار؟
کي نهم يک لحظه سر بر پاي دوست؟
کي برافشانم به روي دوست جان؟
کي بگيرم زلف مشک‌آساي دوست؟
اين چنين پيدا، ز ما پنهان چراست؟
طلعت خوب جهان پيماي دوست
همچو چشم دوست بيمارم، کجاست
شکري زان لعل جان‌افزاي دوست؟
در دل تنگم نمي‌گنجد جهان
خود نگنجد دشمن اندر جاي دوست
دشمنم گويد که: ترک دوست گير
من به رغم دشمنان جوياي دوست
چون عراقي، واله و شيدا شدي
دشمن ار ديدي رخ زيباي دوست

********************

يک لحظه ديدن رخ جانانم آرزوست
يکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست
در خلوتي چنان، که نگنجد کسي در آن
يکبار خلوت خوش جانانم آرزوست
من رفته از ميانه و او در کنار من
با آن نگار عيش بدينسانم آرزوست
جانا، ز آرزوي تو جانم به لب رسيد
بنماي رخ، که قوت دل و جانم آرزوست
گر بوسه‌اي از آن لب شيرين طلب کنم
طيره مشو، که چشمه? حيوانم آرزوست
يک بار بوسه‌اي ز لب تو ربوده‌ام
يک بار ديگر آن شکرستانم آرزوست
ور لحظه‌اي به کوي تو ناگاه بگذرم
عيبم مکن، که روضه? رضوانم آرزوست
وز روي آن که رونق خوبان ز روي توست
دايم نظاره? رخ خوبانم آرزوست
بر بوي آن که بوي تو دارد نسيم گل
پيوسته بوي باغ و گلستانم آرزوست
سوداي تو خوش است و وصال تو خوشتر است
خوشتر ازين و آن چه بود؟ آنم آرزوست
ايمان و کفر من همه رخسار و زلف توست
در بند کفر مانده و ايمانم آرزوست
درد دل عراقي و درمان من تويي
از درد بس ملولم و درمانم آرزوست

********************

جز ديدن روي تو مرا راي دگر نيست
جز وصل توام هيچ تمناي دگر نيست
اين چشم جهان بين مرا در همه عالم
جز بر سر کوي تو تماشاي دگر نيست
وين جان من سوخته را جز سر زلفت
اندر همه گيتي سر سوداي دگر نيست
يک لحظه غمت از دل من مي‌نشود دور
گويي که غمت را جز ازين راي دگر نيست
يک بوسه ربودم ز لبت، دل دگري خواست
فرمود فراق تو که: فرماي، دگر نيست
هستند تو را جمله جهان واله و شيدا
ليکن چو منت واله و شيداي دگر نيست
عشاق تو گرچه همه شيرين سخنانند
ليکن چو عراقيت شکرخاي دگر نيست

********************

هر دلي کو به عشق مايل نيست
حجره? ديو خوان، که آن دل نيست
زاغ گو، بي‌خبر بمير از عشق
که ز گل عندليب غافل نيست
دل بي‌عشق چشم بي‌نور است
خود بدين حاجت دلايل نيست
بيدلان را جز آستانه? عشق
در ره کوي دوست منزل نيست
هر که مجنون نشد درين سودا
اي عراقي، بگو که: عاقل نيست

********************

دل، که دايم عشق مي‌ورزيد رفت
گفتمش: جانا مرو، نشنيد رفت
هر کجا بوي دلارامي شنيد
يا رخ خوب نگاري ديد رفت
هرکجا شکرلبي دشنام داد
يا نگاري زير لب خنديد رفت
در سر زلف بتان شد عاقبت
در کنار مهوشي غلتيد رفت
دل چو آرام دل خود بازيافت
يک نفس با من نياراميد رفت
چون لب و دندان دلدارم بديد
در سر آن لعل و مرواريد رفت
دل ز جان و تن کنون دل برگرفت
از بد و نيک جهان ببريد رفت
عشق مي‌ورزيد دايم، لاجرم
در سر چيزي که مي‌ورزيد رفت
باز کي يابم دل گم گشته را؟
دل که در زلف بتان پيچيد رفت
بر سر جان و جهان چندين ملرز
آنکه شايستي بدو لرزيد رفت
اي عراقي، چند زين فرياد و سوز؟
دلبرت ياري دگر بگزيد رفت

********************

آه، به يک‌بارگي يار کم ما گرفت!
چون دل ما تنگ ديد خانه دگر جا گرفت
بر دل ما گه گهي، داشت خيالي گذر
نيز خيالش کنون ترک دل ما گرفت
دل به غمش بود شاد، رفت غمش هم ز دل
غم چه کند در دلي کان همه سودا گرفت؟
ديده? گريان مگر بر جگر آبي زند؟
کاتش سوداي او در دل شيدا گرفت
خوش سخني داشتم، با دل پردرد خويش
لشکر هجران بتاخت در سر من تا گرفت
دين و دل و هوش من هر سه به تاراج برد
جان و تن و هرچه بود جمله به يغما گرفت
هجر مگر در جهان هيچ کسي را نيافت
کز همه وامانده‌اي، هيچکسي را گرفت
هيچ کسي در جهان يار عراقي نشد
لاجرمش عشق يار، بي‌کس و تنها گرفت

********************

باز هجر يار دامانم گرفت
باز دست غم گريبانم گرفت
چنگ در دامان وصلش مي‌زدم
هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت
جان ز تن از غصه بيرون خواست شد
محنت آمد، دامن جانم گرفت
در جهان يک دم نبودم شادمان
زان زمان کاندوه جانانم گرفت
آتش سوداش ناگه شعله زد
در دل غمگين حيرانم گرفت
تا چه بد کردم؟ که بد شد حال من
هرچه کردم عاقبت آنم گرفت

********************

مرا گر يار بنوازد، زهي دولت زهي دولت
وگر درمان من سازد، زهي دولت زهي دولت
ور از لطف و کرم يک ره درآيد از درم ناگه
ز رخ برقع براندازد، زهي دولت زهي دولت
دل زار من پر غم نبوده يک نفس خرم
گر از محنت بپردازد، زهي دولت زهي دولت
فراق يار بي‌رحمت مرا در بوته? زحمت
گر از اين بيش نگدازد، زهي دولت زهي دولت
چنينم زار نگذارد ، به تيماريم ياد آرد
ورم از لطف بنوازد، زهي دولت زهي دولت
ور از کوي فراموشان فراقش رخت بربندد
وصالش رخت در بازد، زهي دولت زهي دولت
و گر با لطف خود گويد: عراقي را بده کامي
که جان خسته دربازد، زهي دولت زهي دولت

********************

عشق، شوري در نهاد ما نهاد
جان ما در بوته? سودا نهاد
گفتگويي در زبان ما فکند
جستجويي در درون ما نهاد
داستان دلبران آغاز کرد
آرزويي در دل شيدا نهاد
رمزي از اسرار باده کشف کرد
راز مستان جمله بر صحرا نهاد
قصه? خوبان به نوعي باز گفت
کاتشي در پير و در برنا نهاد
از خمستان جرعه‌اي بر خاک ريخت
جنبشي در آدم و حوا نهاد
عقل مجنون در کف ليلي سپرد
جان وامق در لب عذرا نهاد
دم به دم در هر لباسي رخ نمود
لحظه لحظه جاي ديگر پا نهاد
چون نبود او را معين خانه‌اي
هر کجا جا ديد، رخت آنجا نهاد
بر مثال خويشتن حرفي نوشت
نام آن حرف آدم و حوا نهاد
حسن را بر ديده? خود جلوه داد
منتي بر عاشق شيدا نهاد
هم به چشم خود جمال خود بديد
تهمتي بر چشم نابينا نهاد
يک کرشمه کرد با خود، آنچنانک:
فتنه‌اي در پير و در برنا نهاد
کام فرهاد و مراد ما همه
در لب شيرين شکرخا نهاد
بهر آشوب دل سوداييان
خال فتنه بر رخ زيبا نهاد
وز پي برک و نواي بلبلان
رنگ و بويي در گل رعنا نهاد
تا تماشاي وصال خود کند
نور خود در ديده? بينا نهاد
تا کمال علم او ظاهر شود
اين همه اسرار بر صحرا نهاد
شور و غوغايي برآمد از جهان
حسن او چون دست در يغما نهاد
چون در آن غوغا عراقي را بديد
نام او سر دفتر غوغا نهاد

********************

بر من، اي دل، بند جان نتوان نهاد
شور در ديوانگان نتوان نهاد
هاي و هويي در فلک نتوان فکند
شر و شوري در جهان نتوان نهاد
چون پريشاني سر زلفت کند
سلسله بر پاي جان نتوان نهاد
چون خرابي چشم مستت مي‌کند
جرم بر دور زمان نتوان نهاد
عشق تو مهمان و ما را هيچ نه
هيچ پيش ميهمان نتوان نهاد
نيم جاني پيش او نتوان کشيد
پيش سيمرغ استخوان نتوان نهاد
گرچه گه‌گه وعده? وصلم دهد
غمزه? تو، دل بر آن نتوان نهاد
گويمت: بوسي به جاني، گوييم:
بر لبم لب رايگان نتوان نهاد
بر سر خوان لبت، خود بي‌جگر
لقمه‌اي خوش در دهان نتوان نهاد
بر دلم بار غمت چندين منه
برکهي کوه گران نتوان نهاد
شب در دل مي‌زدم، مهر تو گفت:
زود پابر آسمان نتوان نهاد
تا تو را در دل هواي جان بود
پاي بر آب روان نتوان نهاد
تات وجهي روشن است، اين هفت‌خوان
پيش تو بس، هشت خوان نتوان نهاد
ور عراقي محرم اين حرف نيست
راز با او در ميان نتوان نهاد

********************

هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
باشد که چو روز آيد بروي گذرت افتد
زيبد که ز درگاهت نوميد نگردد باز
آن کس که به اميدي بر خاک درت افتد
آيم به درت افتم، تا جور کني کمتر
از بخت بدم گويي خود بيشترت افتد
من خاک شوم، جانا، در رهگذرت افتم
آخر به غلط روزي بر من گذرت افتد
گفتم که: بده دادم، بيداد فزون کردي
بد رفت، ندانستم، گفتم: مگرت افتد
در عمر اگر يک دم خواهي که دهي دادم
ناگاه چو وابيني رايي دگرت افتد
کم نال، عراقي، زانک اين قصه? درد تو
گر شرح دهي عمري، هم مختصرت افتد

*******************
 


می پسندم نمی پسندم
بخش نظرات

برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







ارتباط با مدیر

پشتيباني آنلاين

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب کل مطالب : 367
کل نظرات کل نظرات : 40
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین افراد آنلاین : 14
تعداد اعضا تعداد اعضا : 3

آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز بازدید امروز : 535
بازدید دیروز بازدید دیروز : 0
ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 54
ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 0
آي پي امروز آي پي امروز : 178
آي پي ديروز آي پي ديروز : 0
بازدید هفته بازدید هفته : 535
بازدید ماه بازدید ماه : 1881
بازدید سال بازدید سال : 5241
بازدید کلی بازدید کلی : 34519

اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی آی پی : 18.118.226.26
مرورگر مرورگر :
سیستم عامل سیستم عامل :
تاریخ امروز امروز :

ورود کاربران

نام کاربری
رمز عبور

» رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری

تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان پارک کوهستان برنطین و آدرس berentinpark21.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






خبرنامه

براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود